به طوری که گاه این حالت ها را با بعضی هم مسلکان که حالاتی شبیه خودم داشتند در میان می نهادم. اما این اندیشه ها در ما لغزشی پدید نمی اورد چه از روز نخست بزرگان دین پیوسته به گوش پیروان خود می خواندند که آزمایش خدایی بزرگ است و دستی دستی چیزهایی پیش می آورد تا هر کس سزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود ( ! ) و همه اینها برای آزمایش بندگان است . از اینرو پیروان کیش بهائی هر چیزی را که با خرد و رأیشان درست در نمی آمد می گفتند برای آزمایش ماست(! ) ... روزها گذشت، ماهها سپری شد و سالها به سر آمد و هر دم دلتنگی من بیشتر می شد... به ناچار پدرم مرا با یکی از دوستان زردشتی که برزو نام داشت و در قزوین خانه گرفته بود بدان شهر روانه کرد. چهل روز من در میان بهائیان قزوین به سر بردم و چیزها دیدم که به گفتن در نمی آید ولی در من [به دلیل همان اتفاقاتی که کرده بودند در مورد امتحان الهی] دگرگونی پدیدار نکرد و همچنان در کیش بهائی پا برجا و استوار بودم و سر انجام یکی از مبلغین بهائی که نامش میرزا مهدی اخوان الصفا بود به قزوین آمد و پس از چندی روانه زنجان و آذربایجان شد. من نیز که آرزومند بودم در راه این کیش گام های بلندتری بردارم با او هم کاسه و هم کیسه و همرا ه شدم.
چهل و یک روز در زنجان ماندیم... از زنجان به تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان رفتیم... در تبریز نه ماه اقامت کردیم. جمعی تبلیغ شدند و معدودی تصدیق کردند...
بعدها در تبریز کارهایمان را رو به راه کردیم و از آنجا آهنگ بادکوبه کردیم و با راه آهن به جلفا رهسپار شدیم. آنگاه بعد از پشت سر گذاشتن شهرهای بین راه به باد کوبه رسیدیم . پس از چند روز اقامت در بادکوبه عازم عشق آباد شدیم . چون به عشق آباد رسیدیم در گوشه مشرق الاذکار ، نمازخانه بهائیان ، که ساختمانی با شکوه و زیبا و باغی و گلستانی دلگشا داشت خانه گرفتیم و دوستان به دیدن ما آمدند... در این شهر و دیگر شهر های مسلمان نشین همه بهائیان آزاد بودند و فرمانفرمایی روس تزاری دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنانکه به نام مشرق الاذکار نماز خانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شهر گرد آمدند، زهر چشمی از مسلمانان گرفتند.
در عشق آباد بسیار به من بد گذشت . زیرا گذشته از اینکه به نام ترک و فارس ، بهائیان هر روز به سر و مغز یکدیگر می کوفتند. [ بهائیان آنجا ] دچار خوی های بد بودند و میان مبلغ ها هم هر روز جنگ و زد و خوردی بود...
در شهر مرو بار دیگر سید اسد الله [ از مبلغان مشهور بهائی] را دیدم و هر روز و هر شب درباره تاریخ کیش بهائی سخن ها می آموختم ولی درمی یافتم که او بسیار چیزها می داند که از گفتن آنها دریغ می کند و چنین می پندارد که اگر من از آنها آگهی یابم در کیش بهائی سست می شوم...
در تمام این سفرها کار ما تبلیغ برای بهائیت بود اما البته کمتر نتیجه ای به دست آوردیم. آنچه در این میان دریافتم آن بود که در آن سرزمین فراخ چون بهائیان آزادی داشتند و کیش و آیین خود را نهان نمی کردند و رفتارشان ستوده دیگران نبود با آنکه فرمانروایان روس کمک شایانی به آنها می کردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته بودند و سخنگویان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند، با این همه نه تنها کسی بهائی نشد بلکه بسیاری هم از بهائیگری برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند.
در ایران در آن روزگار هر گاه کسی به بهائیان خرده گیری می کرد که چرا شما گرفتار خوی های نا پسند و کارهای زشت هستید پاسخ می شنید که ما این ها را از زمان مسلمانی ، که دین پدران ما بود، ارمغان آورده ایم و بی گمان فرزندان ما چنین نخواهند شد. [ آنان] مردمی راست گفتار و درست کردار ، از دروغ و ناسزا بیزار ، نیکخواه همه مردمان، اندوه خور بیچارگان، پرورش دهنده جان وتن آدمیان خواهند شد و به زودی خواهید دید که روی زمین فردوس برین می شود.